آخرین نوشته های ادبی
مقام شامخ معلم
گوش به کلام حکیمانه ی معلم می سپردیم تا از آنهمه معارف بی بدی ...
زبان خداوندگار
من به اعماق می روم....
فریادها ، بازی ها
تمرین گروهی شماره 1
خوش آمدید...
زبان حال دل شاعر
پربیننده ترین ها
ساختار و ویژگی شعر (بخش نخست)
صور خیال
شانه ی چوبیت
ساندویچ بدون نوشابه
تولد
آخرین اشعار ارسالی
خیالِ با تو نشستن، جوازِ معتبرم شد
شبی که از تو گذشتم، شروعِ دردِسرم شد
شبی که بی تو نشستم، ستارهٔ سحرم رفت
زِ خود گذشتم و دیدم، بدونِ تو ضررم
مرا از من گرفتی با دو چشم خیس باران
چرا کردی به جانم قصد کشتن را تو اسان
نیازم را چه حاجت بوده بربازار گرمی
مگر رازم نکرده چشم هشیارت نمایان
گذشته از زمان کمی دقایقی به پشت ِ در
نگاه میکنم به خود به راه ِ رفته پشت ِ سر
چه سالهای بی کسی نبوده هم نفس مرا
که رفته از خیال ِ من شبانهها
معلم 2
هستی معلم است و جهان از معلمی
نام از معلم است و نشان از معلمی
در جای جای خاطره ها رد پای او
نقش که مانده در دل و جان از معلمی
مانند
در مرگِ من، آن بیمَنِ من، کیست که هست؟
در پردهٔ نیستی، نهان چیست که هست؟
در برزخ هست و نیست، یازم به چه دست؟
این (هست) که نیست یا که آن (نیست) که هست؟
از عشق تو یکباره دلم سوخت تنش را
چون یک نخ ِسیگار که اَفروخت بدنش را
تا قصه ی دلدادگی اش فاش نگردد
چون غنچه ی نورسته ببسته دهنش را
برداشت ترک چینی
مانند یک بذر
از دل زمین می رویم
جوانه هدیه ای است
که باران برایم به ارمغان می آورد
درخت می شوم به عشق تو
و در هر فصل از سال
برایت پاییز می شوم
ما در مسکنت خود با رفتار سرد
که خود بر خود رحم نکرد
چرا کردی مدارا بر منی
که نبود حق من شکرت ای مردِمرد
نیست درین جهان چون تو روشن خرد
که ذاتت اس
اولین آغوش بد بود یا خوش؟
یاد آن مارا میکند دیوانه و سرخوش..
آیشا
نه قانون
نه باور
و نه آیین
مرا مهار نخواهند کرد
برای تو یکبار دیگر نیز
به دنیا خواهم آمد
در همین خاورمیانه
میان همین داد و دودها
از نیل تا گ
آسمان بر چشم تو بارید و رفت
بال شدچون قاصدک رقصید و رفت
وقت شوریدن علیه سایه هاست
آتشین، بر سایه ها تابید و رفت
کودکی در خواب می خواند مرا
از نگا
جوان شعر تو جان مرا به یغما برد
غرور مستتر ت ابتدای تنهایی ست
تسلسل ضربات ات به درد دعوا خورد
بلای نازل ناز ت نزول نو زایی ست
شروع صحت شع
ما دل شکستگانیم دور از دیار و جانان
باز آی که تازه گردد دیدار آشنا را
ستاره نیست نمایان در آسمان سینه
شاید قحط باشد در این زمان وفا را
بر موج غم
بی تو برایم زندگی پوچ است
این زندگی بعد از تو توخالیست
گاهی که از تو شعر میگویم
یک شهر میگویند که عالیست
من خستهام از فکر آغوشت
من را میان
رهایی نمی یابد
انسان چرا ؛
با نوای داوودی
عطرِ زبورِ پاک ؟...
ما
دربیغوله ی کلمات
حفر می کنیم
چون چاهِ عدم
آسم
به آینده مینگرم که همچون آینهای
پیش رویم ایستاده
و گذشتهام را بازمینماید
که قطره قطره قطره
از ابر زندگی بر زمین رویاهایم
بارید و بارید و باری
گل های کاشی دلم
شکوفاست
با یاد هر روزه ات
خوش به حال شعرهایم
که مطلعش
روشن می شود
به خورشید نگاهت
و پایانش
نقشی زیباست
از غنچه ی لبخند
دل را به توباختم فدای سرت رفتی و ای دادزندگیمم باختم
صبح صادق
صبح صادق میرسد من باز عاشق می شوم
بوی باران میرسد من باز عاشق می شوم
گفته بودی دل رها تا دل نهم بر کوی یار
یاد مستان میرسد من باز
آدمی نیستم
تابشناسی
واژه ای نیستم
تا بسرایی
دردی نیستم
تادرک کنی
اشکی نیستم
تا بیفشانی
برفی نه
تابباری
من این چرخش دایره وار
مدار بر مدار
دل به دریا میزنم با یاد رب
در سکوت کوچههای ناز شب
لحظههای ناب شبها دیدنیست
عطر شب ها نافع و بوئیدنی است
شب حکایت میکند از رنج و سوز
چو
دلم کرده دوباره هوایت
سراید غزل عشق برایت
تو نمیدانی قدر عشق گرچه
عزیز هنوزهم نشسته به پایت
محسنه(عایشه) عزیز عرب
ای علمــــدارِ بــا وفـــا عباس
وی یــل پُــر دلِ غـــزا عباس
بر تو از خالقت سلام و درود
تا به روز حسـاب یا عباس
ای به نزد تو خود وفا م
دلم خواهد پریدن را
جهان پوچ خود را هم ندیدن
دلم خواهد گفتاری همان لحظه،
که شیخی آمد است بالای قبرم
تا که تلقینی بخواند من بگویم :هیس
نخواهم
هِل هِلهای، هِل هِله؛ این دل و نشناختم
قلب زبون گشته را؛ من به عدو باختم
هم همه فریادِ جان؛ وِل ولهای در نهان
زخمهی دل، بین غمان؛ جانی دگر ش
قبل از هر چیز
تو معلم ِ عشقی
روزت مبارک
بد نباشد... از رفیقانت جدا افتاده ای
باز هم تنها شدی و یاد ما افتاده ای؟
با کلاغان گشته ای و رنگ روحت تیره است
هم از اسب و هم از اصل و از بها افت
در سر من چو گفته ها جا دارد
در دل تو چه قصه ها راه دارد
گر عشق عابر است از معبر دل
ان راه وُصُل به کوی تو راه دارد
فرقی نمی کند که چه اتفاقی افتاده باشد
همین ک باران می بارد
دل تنگ تر ، دیده خون تر می شود
بازآ که باران بی تو چو نمک بر زخم من است
تو نوری در وجودم امیدی
تو خورشیدی به زندگیم تاییدی
تو عشقی روحی ای جانم فدای قدمت
افتخار میکنم از هر گفته کلمت
ای که قلم به دستم دادی
مرابه دنیا
او را دیدم و گفتمش چرا حیرانی.
از چیست تو را این همه سرگردانی.
گفت در پی آن نیمه ی جانی هستم.
آنکس که دلم ربوده است نیمه شبی پنهانی.
امین غلامی (شاعر کوچک)
امشبم میگرید این چشمم
برای آتش عشقم
برای شوق پروازم
برای شور احساسم
دلی پر کینه را پندار
چگونه عطف می یابد
چگونه بر دلی عریان
کمی زار است ، نمی خوابد
و تنها این انسان است
که گاه زیر چتر سکوت مردد
است
خیس از سکوت می شود
پایش بر دوراهی موهوم آینده می اندیشد
انسان بودن کمی دشوار است
1
هر شب،
فکرهایت را برهنه کن،
در آغوش نگاهم،
و عشق را،
نقاشی بکش برایم،
ای دختر باکره ی شعر ...
2
هر شب،
به هم می بافم،
شعر گیسویت،
در
بسمه تعالی
در حادثه ها ، نخلِ تنومندِ زمانم
از هر که خورم سنگ ، بر او میوه فشانم
حیف ست در این گلشنِ سر سبز بخوابم
چشم از گل و آلاله چو شبنم
به بلندای خیال تو رسیده است قدم
فارغ از صومعه وُ خانِقَه وُ نیک وُ بدم
راه وُ چاه وُ غم وُ شادی جهان یکسر هیچ
دست در دست خیالِ تو رَوَم رو به عدم
از اوج بدون بال و پر می افتم
اشکم که ز پنهانی بصر می افتم
هر لحظه که نام کارگر می آید
من یاد کف دست پدر می افتم
شهدخت روستایی فارسی
دوازده اردیبهشت روز معلم بر همه معلمان عزیز مبارک باد
با معلم چه روزگاری بود
او که با عشق ٬ روح وجانم داد
کور بودم ٬ چراغ راهم شد
درس
تو در حوالی من شعر می شوی
من پرسه در نبودِ نگاهِ تو میزنم
از نور عشق تو
ای اشتیاق سبز
سنگِ صبورِ دلهره هایم شکوفه داد
خورشید وش برای اقاقی غزل بخوان
تا بر مناره ی باران اذان شوم
فصل شکوفه ها
در پشت ِ آخور یک زنِ زیبا
قی می کند جفت ِجنین اش را
او یک عجوز پیر می زاید
سر می برد نافِ یقینش را
هر کس که روی طفل را می دید
کفاره بر پیراهن
اینهمه کاخ که در کشورما پا برجاست
حاصل دزدی و تاراج و فریب کاریهاست
کوخها در دل این خاک چه گسترده شدند
دست ظالم به سر سفره ی مردم پیداست
کودکی بودم
سراسر شور و وشوق
ساده وسرحال
با باور های قشنگ
خواب می دیدم
چه زیبا ورنگ برنگ
هرچه می کردم ز روی سادگی
با ذوق وشوق
می نش
آی گئجه لر
بیری آی دور بیری آغلار بیری گولسون گئجه لر
هامی اُوز سِوگی جانینان خوشا گولسون گئجه لر
بیری وار یالقیزا یالقیز ، قارادیل قان
برگ بیدی خشک
اندر زیر پا
گر شود
از جور عابرها تباه
می دهد از خود
ندای وای و آه
من نمی دانم
چه بودی
یا چه هستی؟
هیچ ناید از فغانم
ذره ای از تو نگاه
زنان در دست، شلاقی است
که بر مـــردان، فـــرود آرنـد
اگـــــر هم، زن بــلا باشـــد
که خانــه بی بـــلا، هـرگـــز
چو باشـد مرد، همی رحمت
بباشــــ